اندَر زِنامه



گذری بر این روزهای خبر و بی‌خبری از سیل‌های کشور

با این‌که در ابتدای کار به نظرم وقت خوبی برای این متن نبود؛ ولی حال و اوضاع و حجم سردرگمی به جایی رسیده که به نظرم حرف زدن در این مورد خیلی هم بی‌موقع باشد.
ماجرا از این‌جا شروع شد که بعد از گذشت سه روز از سیل استان لرستان، چند نفری استوری‌های یک نفر [که گویا لرستان به نوعی وطن‌اش است] را بازنشر می‌کردند و به عنوان تنها گزینه راوی جریان و شاید تنها گزینه درست و راست‌گوی رسانه‌ای از او یاد می‌کردند. نکته جالب این بود که هر کدام از این بزرگواران یک توضیح(بخوانید توجیه) برای این امر داشتند؛ از این که رسانه‌های ما ت‌زده‌اند تا این‌که خبرگزاری‌ها اپوزوسیون‌اند و اخبار را درست منتقل نمی‌کنند و.
فارغ از این که شخص مورد نظر کیست و چه سابقه و چه حالی دارد؛ من به این روش منتقد بودم و البته هستم. به نظر من فارغ از این‌که شخص راوی خبر راست و درست می‌گوید، دو آسیب وجود دارد؛
اولا در ماجراهای بحرانی مثل سیل و زله و نیاز به خبرنگار متخصص است، یعنی نویسنده یادداشت‌های نقد سینما به درد بحران نمی‌خورد.
ثانیا: با توجه به جغرافیای بحران، نیاز به تعدد راوی و تجهیزات مناسب برای پوشش جریان بسیار واجب است.

این که هر کسی با موبایل خودش در جغرافیای محدود خودش شرح ماوقع بدهد نه حرفه‌ای است و نه جامع و کامل. همین می‌شود که در یک شهر کوچک مثل پلدختر[جهت تنویر افکار عمومی: تقریبا همه شهرهای لرستان را از بروجرد تا درود و پلدختر را دیده‌ام] شاهد راوی‌های متعددی هستیم که اخبار و محتوای ضد و نقیض می‌دهند. من به عنوان کسی که نه خود را فعال مجازی و نه فعال رسانه‌ای می‌دانم؛ اقلا ده نفر از کسانی که در همین اینستاگرام دنبال‌شان می‌کنم، در همان منطقه هستند و هر کدام‌شان یک روایت دارند.
از این‌که نیاز به نیروی انسانی نیست تا این‌که حتی کسی که می‌تواند بار جابه‌جا کند هم لازم است که بیاید. همه این عزیزان مورد وثوق هستند و همه‌شان هم از صداقت مطلق برخوردارند ولی به خاطر محدودیت‌هایی که بالاتر به آن اشاره کردم تنها می‌توانند از محیط محدود خودشان بگویند.

همین می‌شود که در فضاهای این چنینی صدای کسی که دنبال کننده بیشتری دارد؛ شنیده می‌شود و موضوع مصاحبه فلان رومه و بهمان سایت می‌شود. من به عنوان کسی که از فردای زله کرمانشاه در سر پل ذهاب بودم و تقریبا همه منطقه را هم در همان روزهای اول از نزدیک دیده‌ام به طور یقین می‌توانم بگویم که انتشار اخبار این‌چنین اصلا وجه اعتباری ندارد و صرفا محدود به جغرافیای راوی است. بدیهی است در شرایط بحران نمی‌توان از کسی که بدون پشتوانه لجستیکی رسانه‌اش(یا حامی دیگری مثل نیروهای نظامی) آمده باشد نه می‌تواند راوی خوبی باشد و نه مرجع خبر.  

اما آسیب دیگری که در این بین وجود دارد مرجع خبری شدن زید و امر است، تصور کنید با همین اخبار نصفه و نیمه و بدون مرجع؛ شخصی مرجع خبر شود و در یک ماجرای مشابه هم حضور پیدا کند و روایت خودش را بگوید. با این وصف این شخص مرجع موضوعی می‌شود که نه درست بوده و نه قابل اعتماد. با چنین وضعیتی با فرض سلامت نفس داشتن شخص مورد نظر، این فرد می‌تواند در مواقع مشابه اثرگذار روی خبر باشد و آن را به سلیقه خود روایت تغییر دهد.[بدیهی است که چنین مواردی وجود داشته و دارند.]

اما دلیل این‌که در بحران‌های این چنینی زید و امر به دلیل داشتن دنبال کننده زیاد به نحوی مرجع خبری می‌شوند هم این است که ما الان چوب زمان‌هایی را می‌خوریم که به سایت‌های رسمی‌مان ناسزا می‌گفتیم و صدا‌و‌سیما را دولتی صرف و ت‌‌زده‌مطلق و می‌دانستیم و .

البته این نگاه ما مسئولیت سایت‌های رسمی و صدا‌و‌سیما را برای پوشش مطلق رسانه‌ای را کم نمی‌کند ولی باید از طرفی به این موضوع هم توجه کنیم که یکی از وظایف ارگان‌هایی مثل صدا و سیما تنظیم وضعیت آرامش روانی حاکم بر جامعه هم هست که نمی‌توان آن را نادیده گرفت.

در کل به نظرم با ترویج این‌گونه راویان؛ در مواقعی مثل بحران‌ها می‌مانیم که چه باید کرد و دقیقا کجاها به چه امکاناتی نیاز دارد و .


 بعد از بازرسی به یک ساختمان بادیوارهای بلند و سنگ‌های سفید رسیدیم. ابوعلی گفت: «اینجا مسجد یا کاخ اموی است.» ورودی مسجد سه در داشت. در وسط بزرگ‌تر و با سردری نیم دایره‌ای و سفید که در قاب‌اش شیشه‌های رنگی کار شده بود. در سمت راست بسته بود و در سمت چپ هم برای خروج از مسجد استفاده می‌شد. ما از قسمت غربی مسجد وارد شدیم.

 روبروی‌مان حیاطی با سنگ فرش سفید و سه بنای کوچک مثل سقاخانه در آن بود. دو بنای کناری سقف گنبدی و بنای وسطی سقف شیروانی داشتند. دور تا دور حیاط ورودی‌های مسجد بود در قسمت شمالی و جنوبی.

وارد شبستان مسجد شدیم. سقف بلند ستون‌های قطور و محراب‌های کوچک، لوسترهای کوچ و بزرگ طلایی منقش به اذکاری مثل: «لااله‌الاالله، محمدرسول‌الله(ص)» و کتاب‌خانه‌ای پر از قرآن‌ از خصوصیات مسجد بود. این مسجد شباهت زیادی به مسجد‌النبی شهر مدینه داشت. با این تفاوت که حال و هوای روحی خوشایندتری در مسجدالنبی داشتم. هر چند نفر در گوشه‌ای نشسته بودند و مشغول خواندن قرآن یا مباحثه‌ بودند.

در مرکز مسجد سکو‌ ای به ارتفاع کمتر از نیم متر قرار داشت که دور آن با دیواره‌های کوتاه محصور شده بود و در قسمت شمال و جنوبش مسیری برای تردد گذاشته بودند. ابوعلی گفت: «این سکو همان جایی است که بخشی از اسرای کاروان کربلا، مثلِ خانوم زینب و بزرگان آمده بودند» و با دست اشاره به ایوان کوچکی در مقابل این سکو و پشت به جهت قبله کرد و گفت: «این هم همان محلی است که یزید از آن‌جا ایستاده و با حضرت صحبت کرد.» وجود اختلاف ارتفاع از کف زمین مسجد تا ارتفاع ایوان حس ناخوشایندتری برایم داشت. تصور آن لحظه و صحنه حال همه بچه‌ها را بهم ریخت، احساس می‌کردم دلیل حال ناخوشایند روحی‌ام را فهمیدم. کمی جلوتر و نزدیک انتهای مسجد یک بنای کوچک سنگی با گنبد سبز و ستون‌های سفید بود.

سراغ ابوعلی رفتم: این‌جا چیه؟

 - مزار حضرت یحیی

- واقعا حضرت یحیی ذبیح ا.؟

ابوعلی با سر تایید کرد و من به سمت بنای سنگی رفتم. ضریح طلایی و شیشه‌های که مشخص بوده خیلی از آخرین نظافت آن گذشته و تصویر داخل را به صورت خاص کدر کرده است.

بعد از زیارت حضرت یحیی از شبستان مسجد بیرون آمدیم. ابوعلی اشاره کرد که به بیرون نروید و اشاره کرد به ضلع مقابل و گفت از این طرف برویم.

به یک دیوار نرده‌ای متحرک رسیدیم و یک پیرمرد روی یک صندلی کوچک کنار این دیوار نشسته بود. از ابوعلی پرسید کجا می‌روید؟ ابوعلی چیزی گفت که من فقط مقام راس الحسین را فهمیدم. مرد دیوار را حرکت داد و راه برای‌مان باز شد. از ابوعلی پرسیدم که کجا می‌رویم، گفت: کمی صبر کنید. ضلع غربی و شمالی مسجد اموی را طی کردیم. به انتهای ضلع شمالی رسیدیم. یک در بزرگ بود و بالای در روی سنگ سفیدی نوشته شده بود: «هذا فیه مرقد رأس سیدنا الامام عبدالله الحسین(رضی‌ا. عنه)» با صدای بلند گفتم: محل سرِ امام حسین؟

ابوعلی سر تکان داد و گفت مقام سر مبارکِ اینجا.

ینی چی؟

وقتی کاروان وارد شام شد، یه تعدادی از آل الله رو آوردن اینجا ینی همین کاخ اموی و سر مبارک امام رو اینجا گذاشتن.

بعد اشاره کرد به اتاقکی که بعد از در ورودی قرار داشت و گفت: اینجا محراب امام سجاد معروفه و آقا این‌جا نماز می‌خوندن.

بعد چند قدمی جلو تر رفتیم و ضریح را نشان‌مان داد. داخل ضریح با عبای و پارچهٔ سبز بزرگی چیزی شبیه شمایل سر ساخته‌اند و بالای سر نوشته شده بود: محل قرار گرفتن سر حضرت اباعبدالله الحسین.

تعدادی از اهالی پاکستان آنجا نشسته بودند و یکی با نوای محزون و زبان اردو برای‌شان می‌خواند.

عزاداری آن‌ها حال آدم را تغییر می‌داد و احساس غم زیادی می‌کردی. برخی‌شان به سر می‌زدند و برخی دیگر به پایشان می‌کوبیدن. چند دقیقه‌ای در مقابل ضریح نشستیم. از ابوعلی پرسیدم حرم حضرت رقیه کجاست؟

گفت اشاره به ضلع مقابل ضریح کرد و گفت دقیقا پشت همین دیوار است. گفتم با این اوصاف خرابه شام کجاست؟

ابوعلی گفت: «کاروان که به کاخ رسید ن و مردانش را از هم جدا کردند. این جا که الان هستیم محل توقف مردان است و پشت این دیوار محل وقوف ن که حضرت زینب سلام الله علیها و حضرت رقیه در آن‌ور اسکان داشتند و تقریبا همه این محدوده‌ای که به نوعی بیرون کاخ اموری هم محسوب می‌شود خرابه شام است.»

 


زیارت دو ساعتِ با آرامش‌مان تمام شد؛ قرارمان یک ساعت بعد در ابتدای خیابان بهمن بود. از درب حرم حضرت زینب(س) که بیرون آمدیم، سمت چپ و در قسمت شمالی؛ یک قبرستان است که به قبرستان قدیمی مشهور است. قبرهایی که در آن قرار دارد، همه‌شان سنگ‌های سفیدِ ایستاده‌ای دارند که اسامی اهل‌بیت یا آیات قرآن روی آن نوشته شده است.‌ در کنج سمت چپ منتهی به دیوار قبرستان، مزار دکتر علی شریعتی است، مزار در یک اتاقک به مساحت نهایتاً شش متر قرار دارد.

طاقچه‌ای در اتاق است که روی آن برخی جملات استاد، اسامی برخی کتاب‌هایش و چند قاب عکس از صورتش را چیده‌اند. بعد از قبرستان قدیمی به قسمت جنوبی حرم رفتیم، به قبرستان جدیدی که بیشتر اهالی آن شهدایی بودند که در دفاع از حرم به شهادت رسیدند. از شهدای ۱۴ ساله تا ۵۰ سال.

در بازار زینبیه چرخی زدیم، مغازه آرایشگری(مردانه و نه‌اش) به صورت غیرطبیعی زیاد است. ساندویچی‌هایی که اینجا هستند، بیشتر مرغ کبابی و دونر مرغ دارند؛ به‌نظر می‌آید که مصرف گوشت‌شان کمتر است و حتی فلافلی هم کمتر پیدا می‌شود؛ این مورد کاملا برعکس شهرهای عراق است. مغازه‌های عطاری هم به وفور دیده می‌شود. یک ساعت‌مان تمام شد و قرار شد برای زیارت به حرم حضرت رقیه(س) برویم. در مسیر به موارد جالبی برخوردیم. این‌جا راننده‌های خانم خیلی کم دیده می‌شوند، ابوعلی می‌گوید:«این‌جا عموما راننده‌ها از طبقه خاصی‌اند: اساتید دانشگاه، پزشک، وکیل یا دکتر ان. البته آن‌هایی که هستند،‌ رانندگی خوبی ندارند.»

از خیابان مَزِّه عبور می‌کنیم. این خیابان یکی از پنج خیابان گران قیمت جهان محسوب می‌شود، برخی آن را معادل خیابان شانزلیزه پاریس دانسته‌اند. این خیابان در هر طرف‌اش پنج مسیر رفت و آمد دارد. یعنی مجموعه ۱۰ مسیر تردد برای یک خیابان در نیمه شمالی شهر دمشق. برندهای مشهور لباس و خوراکی در این خیابان دیده می‌شود و یک قسمت جذاب. در قسمتی از این خیابان یک دیوار متفاوتِ هنری دست‌ساز قرار دارد؛ دیواری که در آن از همه چیز برای تزیین استفاده شده است، از لیوان شکسته تکه‌های شیشه الماس و حتی کاسه توالت که در آن قرار دارد.

ماشین‌مان از انتهای خیابان مَزِّه به راست می‌پیچد و بعد از یک میدان در مقابل یک ورودی بزرگ که از ینگ‌های بزرگ ساخته شده می‌ایستد. ابوعلی می‌گوید: «این ورودی بازار شام است و در انتهایش می‌توانیم به حرم حضرت رقیه(س) برویم.» بازار شام همان بازار شام معروف است، از طرفی یاد اصطلاح مادر می‌افتم که در نوجوانی‌مان هر وقت خانه را شلوغ می‌کردیم می‌گفت: «اینجا رو کردین بازار شام، بس که شلوغِ» از طرف دیگر یاد روضه کاروان؛ کاروان اسرایی که از کربلا به شام رسیدند و از بازار شام به قصر یزید رفتند.

 بازار شام مُسقًّف است و بعضی از جاهایش منافظی برای عبور نور دارد(شبیه بازار یزد). به‌طور رسمی اولین‌بار است که با حجم زیادی از مردم به صورت مستقیم روبرو می‌شوم. لباس‌های‌شان دارای تنوع زیادی است. مردها از شلوارک و لباس‌های بی‌آستین تا شلوارهای جین و کت‌و‌شلوار رسمی به تن دارند. خانم‌ها هم لباس‌های متنوعی دارند از نیم‌آستین یا بی‌آستین و شلوارک گرفته تا آن‌هایی که چادر و روبنده(پوشیه) دارند. در بازار شام همه چیز پیدا می‌شود، از لباس و خوردنی تا صنایع دستی و گاری‌های میوه فروش و جوان‌هایی که در قابلمه‌های بزرگ رویی شیربلال می‌فروشند؛ اگر بخواهی بلال بخری باید بالا سر قابلمه بزرگ بایستی و با دستت بلال‌های مثل ماهی غوطه‌ور و پخته شده در آب را انتخاب کنی.

میوه‌هاشان انصافا خوش آب و رنگ و است و خوش عطر. آن قدر عطرش هوس‌انگیز است که دوست داری حتما مشتری گاری‌ها شوی. میوه‌های تازه از توت‌فرنگی گرفته تا گیلاس قرمز و حتی سیب‌های جنگلیِ ریز. گیلاس اینجا حدود ۴۰۰ تا ۵۰۰ لیر است.(۱) با احتساب لیر ۱۵ تومانی یعنی قیمتی در حدود ۶۰۰۰ تا ۷۵۰۰ تومان به پول ایران.

عبور از بازار شام با احتساب شلوغ‌اش یک زمان ۱۵ دقیقه‌ای از ما گرفت و بعد در انتها به یک بازرسی بدنی رسیدیم. در اینجا برعکس جاهای دیگر که بازرسی خانم‌ها در قسمتی مجزا است و اتاقکی دارد و محفوظ است؛ چنین جایی ندارد. کسی که مسئول این کار بود یک افسر خانم بود که لباس نظامی کاملا مردانه‌ای داشت و کلاه لبه دار پلنگی هم روی سرش بود، موهایش را بسته بود و از پشت کلاه بیرون گذاشته بود. او هم مثل همکار مردش در انتهای صف خانم‌ها ایستاده و خانم‌ها را تفتیش می‌کرد.

 

(۱) میوه فروش می‌گفت حدود سه سالی است که قیمت گیلاس‌هایش همین است



ساعت ۹ صبح همه جلوی در بودیم، قرار بود که برای زیارت حرم عمه‌جانِ بی‌نظیر سادات؛ حضرت زینب کبری(سلام‌ا علیها) به زینبیه برویم. می‌دانستم که زینبیه که ریف دمشق است و ما باید به سمت همان مسیری که از فرودگاه آمدیم برگردیم.

از شب قبل که وارد دمشق شدیم فکر می‌کردم باید بیش از ۷۰ درصد شهر از بین رفته باشد، اما از صبح که به سمت زینبیه می‌رفتیم[حداقل از مسیری که ما رفتیم] این‌طور نبود. شاید با حساب چشمی می‌توان گفت نزدیک به ۲۰ یا۳۰ درصد از شهر خراب بود و حالت جنگ زده داشت.

البته ابوعلی گفت در دمشق محله و محدوده‌ها با هم فرق دارد مثلا برخی مناطق درصد تخریب بالایی دارد و شاید قابل ست هم نباشد ولی برخی دیگر از جاها این‌طور نبوده است. در شهر ماشین‌های لوکس ژاپنی، کره‌ای و حتی آمریکایی هم در بین خودروها وجود داشت. پراید هم یکی از عناصری بود که در بین ماشین‌ها زیاد دیده می‌شد. در این‌جا بیشتر پرایدها تاکسی بودند و تعداد شخصی‌هایی که پراید داشتند خیلی به چشم نمی‌آمد.

بعد از گذر از چند خیابان و بزرگراه به همان حاجزی که دیشب دیدیم؛ رسیدیم. ابوعلی گفت ورودی زینبیه توسط حزب‌الله سوریه کنترل می‌شود.

این منطقه به لحاظ ظاهری با دیگر مناطقی که در دمشق دیده بودم متفاوت بود. خانه‌های بیشتری تخریب شده بود و از ظاهر نمای خانه‌ها و مدل ماشین‌هایی که تردد می‌کردند؛ می‌شد فهمید که طبقه متوسط یا حتی پایین‌تر از متوسط در این منطقه از شهر زندگی می‌کنند. ابوعلی می گفت در این محدوده همه شیعه هستند. تقریبا می‌شود گفت همه شیعیان دمشق در همین محدوده زندگی می‌کنند.

 بعد از کمی که در مسیر رفتیم، ابوعلی در سمت چپ‌مان یک خیابان نشان‌مان داد و گفت؛ انتهای این خیابان حرم حضرت زینب(سلام‌ا. علیها) است، اسم خیابان بهمن است.  اما ما وارد آن خیابان نشدیم و به مسیر ادامه دادیم.

وقتی ماشین توقف کرد ابوعلی گفت: «این جا معروف به محلهٔ عراقیاست. از این‌جا به حرم نزدیک تریم و کلا یه مرحله بازرسی داره.»

از ماشین پیاده شدیم و به طرفی که ابوعلی نشان‌مان داده بود، رفتیم. از جلوی قبرستانی رد شدیم و به ورودی در حرم رسیدیم. بعد از  بازرسی وارد یک صحن کوچک شدیم که سنگ مرمرهای سفید کف آن را پوشانده بود. چند ستونی هم در وسط این حیاط قرار داشت. در گوشه‌ای هم یک در بزرگ با ساعتی بالای سرش بود که وارد صحن اصلی حرم حضرت می‌شد.

وارد چارچوب در شدیم. گنبد طلایی در قاب عجیب دل‌بری می‌کرد. گنبد طلایی عمه‌جان بی‌نظیر سادات را که ببینی، زانوهایت دیگر توانِ کشیدنِ بدن‌ات را ندارد و در چنین حالی خاک بهترین همنشینت است. دوست داشتم در طلایی گنبد غرق شوم و هیچ غریق نجاتی به دادم نرسد. گنبدِ مرادی که سال‌های سال آرزوی زیارتش را به دل می‌کشیدم، حالا در چشمان‌ام نقش بسته بود. گنبدی که طلایی در آسمان ابری بد جوری خودنمایی می‌کرد.



در ادامه در مورد وضعیت الان مردم پرسیدیم. ابوعلی گفت: «خوب جنگ تاثیر زیادی داشت. سطح درآمد مردم الان خیلی پایینه. بیشتر زیر ساخت‌های انرژی رو زدن و خراب کردن. مثلا توی برخی نقاط شهر مردم در طول روز نهایتا ۸ ساعت برق دارن. البته برخی نواحی کم یا بیشتر هم برق دارند. بخش اصلی تامین نیروی برق برای برخی نواحی موتورهای تولید برقه که با بنزین یا گازوییل کار می‌کنه. آب آشامیدنی هم قیمتش به نسبت ایران گرون‌ترِ مثلا یه بطری آب یک‌و‌نیم لیتری به پول ایران بین ۴ تا ۵ هزار تومان می‌شه. البته توی برخی مناطق که زودتر از دست دشمن آزاد شدن و به اصطلاح صلح برقرار شد؛ اوضاع کمی بهتره و مثلا کارخونه تصفیه آب دارند و یا حتی تونستن برخی زیرساخت‌های برقی رو مرمت کنند.»

کم‌کم به شهر رسیدیم و تابلوهای راهنمایی که اسم بخش‌های مختلف شهر و جهت‌ها را نوشته بود؛ بیشتر شد. به گیت‌های بازرسی سطح شهر ‌رسیدیم، ابوعلی با تاکید گفت که گوشی‌های تلفن‌تان را پایین نگه دارید و از حاجزها عکس نگیرید.

نزدیک به این حاجزها خیابان به دو قسمت تقسیم می شد، یک قسمت تابلو کوچکی داشت که روی آن نوشته شده بود:«خط عسکری»

ماشین ما عموما از همان خط عسکری می‌رفت. تفاوت خط عسکری با خط عادی این بود که معمولا در خط عادی اوراق هویتی یا برگه تردد افراد بررسی می‌شد و در خط عسکری از این خبرها نبود. وقتی به انتهای حاجز می‌رسیدیم راننده توقف می‌کرد و به سربازی که در گیت ایستاده بود می‌گفت: اَصدِقاء و بعد حرکت می‌کرد.

پرسیدیم اصدقاء یعنی چه؟

ابوعلی گفت: «این‌جا به ایرانی‌ها، حزب‌ا. و بعضا روس‌ها که در ماجرای جنگ با نیروهای سوری همکاری کردند، اصدقا یا همان دوستان می‌گن.»

ابوعلی در ادامه از ادبیات و شعر غنی سوریه برای‌مان گفت؛ از شاعران و نویسندگانی که در سوریه بودند و نمونه آثارشان. سوری ها در حوزه فرهنگی‌و‌هنری هم فعال بوده‌اند، برای نمونه در سال گاهی بیش از ۵۰ سریال سوری در این کشور ساخته می‌شد.

هر چه به محل اسکان نزدیک می‌شدیم تعداد تابلوهایی که تصویر بشار اسد رویش بود، بیشتر می‌شد و تصویر بشاراسد شاید با یک حساب چشمی حدودا یک سوم از تابلوهای تبلیغاتی شهر را به خودش اختصاص داده بود. تصاویری با لباس‌های مختلف نظامی، رسمی و حتی عربی و حالت‌هایی مانند لبخند و جدی و

این عکس‌ها در همه سایزها و در همه‌جا بود. حتی روی درب منزل‌ها و در کنار حاجزها چسبانده بودند.

به محل اسکان رسیدیم. ابوعلی برای‌مان غذا آماده کرده بود. مرغ پخته شده همراه با برنج سفید، ماست چکیده‌ای که در یک بشقاب به ارتفاع نیم سانت پهن شده بود و چند قطره روغن زیتون هم رویش چکانده شده بود.

حُمُّص، فَتُّوش و زَعتَر هم بود. حُمُّص در واقع ترجمه نخود است، این غذا از نخود پخته شده و آسیاب در حد له شدگی مطلق همراه آب لیمو و سیر و روغن زیتون تهیه می‌شود و به عنوان دسر مصرف می‌شود. حمص را هم در بشقاب پهن می‌کنند و با نان یا بدون نان مصرف می‌کنند. فَتُّوش هم همان سالاد شیرازی خودمان است که در آن خُبُزمُقَّمَر(۱) می‌ریزند.

قرار شد فردا صبح برای زیارت به حرم حضرت عمه‌جانِ بی‌نظیر سادات برویم.

 

(۱)خُبُزمُقَّمَر= نوعی نان است که آن را خورد می‌کنند و در روغن داغ سرخ می‌کنند، ظاهرش چیزی شبیه چیپس‌های خودمان می‌شود.


 



سوال‌ها وارد فاز جدیدی شده بود. از مدل حکومت سوریه گرفته تا دین بشار اسد و حتی دلایل حمله داعش به این کشور و نوع و مدل حضور کشور ما در ماجرای جنگ؛ همه را پرسیده بودیم.

ابوعلی هم در مسیر با آرامش، با حوصله و البته محبت به سوالات ما پاسخ می‌داد. از حکومت سوریه گفت: حکومت سوریه سکولاریست است و همه ادیان در آن آزادند. در قانون این کشور هیچ دینی به عنوان دین رسمی نیامده است. مثلا ما در منطقه‌ای هم مسجد داریم و در کنارش کلیسا هم وجود دارد. در حال حاضر آمار درستی از میزان وجود مسلمانان و دیگر ادیان در دست نیست ولی قبل از جنگ آمار مشخص تری وجود داشت و تقریبا بیش از ۸۰ درصد از مردم سوریه مسلمان و از این درصد حدود ۱۵ درصد را شیعیان تشکیل می‌دادند.

وقتی در مورد دین خود رییس جمهور سوریه پرسیدم گفت: «با این‌که سوریه حکومت سکولاری دارد، اما می‌گویند که بشار اسد از علویون است. اما به دلیل قوانین و مواردی که در حزب بعث وجود دارد این مورد رسمی و رسانه‌ای نمی‌شه.»

بعد در مورد سوریه قبل از جنگ گفت: «سوریه تا قبل‌از جنگ و در دوره‌ای چهارمین کشور امن دنیا محسوب می‌شد؛ کشوری که توش ی، جنایت، جرم و کشتار در پایین‌ترین سطح ممکن وجود داشته و از طرفی توریست پذیری بالایی داشت.»

درصد تعجب‌ام کم‌کم داشت بالا می‌رفت. وسط صحبت‌هایش پرسیدم: «خوب با این مواردی که گفتین چرا پس این‌جا جنگ شد؟»

ابوعلی با لبخند گفت: «این مواردی که گفتم دلیل نمی‌شه که بگم مردم هیچ مشکلی نداشتن!  مشکلات اقتصادی و اجتماعی با تحریک خارجی‌ها شروع و بهانه‌ای برای این جنگ بود.»

گروه‌های مخالف حاکمیت از اول صرفا برای مشکلات اقتصادی و اجتماعی که داشتند شروع به اعتراض کردند. بعد این اعتراض‌ها افزایش پیدا کرد و توسط دشمنان خارجی حکومت مسلح شدند. تقریبا همه این گروه‌ها در یک هدف مشترک بودن، مخالفت با حکومت بشار.

هماهنگی و همزبانی جبهه النصره، ارتش آزادی بخش، جیش‌الاسلام  و دیگر گروه‌های مبارزه علیه دولت و همزمانی حضور داعش همه و همه دست به دست هم داد  و آتش جنگ را در سوریه روشن و شعله‌ور کرد.

البته بعدها برخی از این گروه‌ها با داعش به مشکل خوردند کما این‌که برخی از این‌ها مثل جیش‌المجاهدین از ابتدا هم با حضور داعش در کشورشان مخالفت داشتند. یکی از بچه‌ها پرسید: یعنی در زمان‌هایی برخی از همین گروه‌ها با داعش هم مبارزه مسلحانه داشتند؟

ابوعلی جواب داد دقیقا.

بعد در مورد ماجرای حکومت داعش و وضعیت امروز پرسیدیم، چرا با این‌که داعش نابود شده هنوز ما شهید داریم؟

ابو علی گفت: «خوب ببینید بچه‌ها حکومت داعش عملا تموم شد. ولی این‌که خود داعش تموم شده باشه، نه. حکومت داشتن دقیقا مثل اینه ‌که برای خودشون قانون داشتن، حکم اجرا می‌کردند، قضاوت می‌کردن و حتی فرماندار و. منصوب می‌کردند.

اما الان و بعد از ماجرای بوکمال که سردار سلیمانی اعلام کرد؛ حکومت داعش تمام شد؛ دقیقا اون‌ها دیگه حکومت ندارن. الان یه تعداد کمی‌شون توی سوریه ان. یه بخشی اردن و ترکیه و یه بخشی هم به افعانستان رفتن. نیروهای مخالف حکومت مثل النصره و بقیه‌شون هم در حال حاضر طبق مذاکراتی که شده؛ توی استان اِدلِب جمع شدن.»

ابوعلی بعد از این‌که این‌ها را گفت از شیشه ماشین اشاره به بیرون کرد و گفت: این‌جا به اصطاح ریف دمشقِ(چیزی شبیه اطراف و حاشیه). بعد به قسمت چپ جاده اشاره کرد و گفت: «این حاجز ورودی زینبیه است. که ان‌شالله فردا میایم برای زیارت.»

پرسیدم: «حاجز همون سیطره است؟ همون که توی عراق و تو هر مسیر منتهی به حرم هست؟»

ابوعلی گفت: «اینجا به ایستگاه‌های بازرسی حاجز می‌گن، ضمن این‌که کار کردش کمی مفصل تر از اون سیطره‌ها توی عراقِ»



هواپیما ارتفاع کم کرد و با تکانی شدید روی زمین نشست. با سرعت غیرمعمول توقف کرد. احساس می‌کنم باند فرود به اندازه‌ای که باید طول نداشت و خلبان باید در همان اندازه مشخص وسیله غول پیکرش را متوقف می‌کرد. در فرودگاه سارایوو هم چنین اتفاقی افتاده بود و دلیلش کوتاهی باند فرود بود. درهای هواپیما باز شد قبل از رسیدن به در خروجی روی یک از صندلی‌ها همان موجود با ابهتی که گوشی‌ها را گرفته بود با لبخند ایستاده بود و با اشاره به صندلی کناری‌اش گوشی‌های‌مان را نشان داد و گفت: بفرمایید.

تنها گوشی من روی صندلی مانده بود، من آخرین نفری بودم که از پرواز پیاده می‌شدم. پلکان پرواز این بار مثل تهران پیچ مهره‌ای نبود و ماشین حمل پلکان آن را جا‌به‌جا می‌کرد. همه‌مان در یک اتوبوس جا شدیم و به سمت سالن ترانزیت حرکت کردیم.

در فرودگاه از به سالن ترانزیت حجاج وارد شدیم. ترمینال حجاج دیگر عملا کارآیی اصلی و سابقش را از دست داده بود و فقط برای پروازهای نظامی از آن استفاده می‌شد. یک سالن نزدیک به هزار متری که دو قسمت ورودی و خروجی داشت. صندلی های مستعمل و از کار افتاده که روکش هایش کاملا از بین رفته بود. شیشه‌های سالن یا استتار شده بود یا از شدت کثیفی فقط نور را از بیرون نشان می‌داد.

روی دیوار روبروی ورودی پرچم بزرگ و زردی قرار داشت که عنوان«کلنا عباسک یا زینب(س)» رویش آمده بود و عکس‌هایی از حضرت امام، آقا، سیدحسن نصرالله و چند شهید مدافع حرم ایرانی و افعانی هم در گوشه و کنار روی دیوارها نصب شده بود.

قسمت پروازهای ورودی با چیزی شبیه پارتیشن به دو قسمت تقسیم می‌شد، ما را از قسمت سمت راست و مدافعان از قسمت سمت چپ وارد شدند. در اصل هر دو وارد یک سالن شدیم ولی آن‌ها موقع ورود پلاک‌ها و فرم‌هایی را باید با هم تطبیق می‌دادند ولی ما نیازی به این کار نداشتیم.

ابوعلی به استقبال‌مان آمد. از آن رزمنده‌های جوانی که سن‌اش به شناسنامه‌اش نمی‌آمد و خیلی بیشتر از شناسنامه‌اش نشان می‌داد. از اهالی تبریز بود و چند سالی[البته که نگفت دقیقا چند سال] در سوریه بود.

تقریباً هر دو حدسی که در مورد تاریکی شب زده بودم درست بود. اول اینکه فرودگاه دمشق در بیرون از شهر بود و دوم هم اینکه به علت تخریب تأسیسات زیربنایی شهر که توسط دشمن از بین رفته بود، عملاً باید در مصرف برق صرفه‌جویی می‌شد. بماند این که تقریبا نیمی از برق مصرفی در کشور توسط موتورهای تولید برق که با بنزین و یا احیا گازوییل کار می‌کنند، تامین می‌شد.

ابوعلی با یک تویوتا و یک هایس به استقبال‌مان آمد. تقریبا دو قسمت شدیم و بیشتر چمدان‌ها سوار تویوتا شدند. وقتی سوار ماشین‌ها شدیم اول از همه ابوعلی هات‌اسپات موبایلش را روشن کرد و گفت: «اگر می‌خواهید به خانواده‌هاتان خبری از رسیدن‌تان بدهید، به موبایل من وصل شوید.»

در سروع مسیر سیل سوالات ما از ابوعلی شروع شد، سوالاتی که همه ایرانی‌هایی که وارد فرودگاه دمشق می‌شوند، می‌پرسند؛ از جمعیت گرفته تا دین و .

ابوعلی شروع کرد به پاسخ دادن اما سرعت ماشین غیرعادی بود، سرعت‌سنج ماشین عددی حدود ۱۷۰ تا ۱۹۰ را نشان می‌داد. وقتی از ابوعلی پرسیدیم راننده چرا انقدر سریع حرکت می‌کند با خنده گفت: «سخت‌تان است؟»

ادامه داد: «تا چند وقت قبل در این اتوبان اگر کمی آرام‌تر می‌رفتی قطعا می‌زدندت.» بعد با اشاره به دو طرف اتوبان نشان داد و گفت: «در دو طرف جاده منتهی به فرودگاه دمشق، مسلحین(۱) مستقر بودند و تک تیراندازهای حرفه‌ای هیچ ماشینی را از دست نمی دادند. برای همین لازم بود با بیشترین سرعت ممکن و با میانگین ۲۰۰ کیلومتر بر ساعت حرکت کنیم و نکته مهم دیگری هم که باید رعایت می‌کردی این بود که باید در تاریکی شب حرکت کنید و حداقل سه خودرو پشت سرهم و به ستون حرکت کنند. اگر در این مسیر تنها می‌ماندی قطعاً طعمه می‌شدی.»

تصور اینکه در جاده‌ای بدون هیچگونه نور و علائم راهنمایی مشخصی بخواهی با سرعتی نزدیک به ۲۰۰ کیلومتر بر ساعت حرکت کنی، چیزی شبیه افسانه بود.

بعد با خنده به شانه راننده زد و گفت: «حالا این علی‌آقای ما هم عادت کرده.» بعد به عربی چیزی به علی گفت و سرعت ماشین کمی کم شد.

با تعجب پرسیدم: «علی؟! مگه اینا شیعه‌ان؟» ابوعلی جواب داد: «نه اما به حضرت علی(ع) ارادت دارن.»

 

(۱) در اینجا به مجموعه نیروهای معارض با حکومت قانونی سوریه مثل جبهه النصره، احرار الشام و. مسلحین می‌گویند.


ماه شب چهارده از آن نماهای بی‌نظیر و بی‌همتاست؛ از آن نورهایی که همهٔ شب را برایت روشن می‌کند. وقتی اعلام کردند که از درهای خروجی برای سوار شدن به اتوبوس وارد شویم، زینبیون جلوتر از ما و به ترتیب یک لیست به صف شدند و بعد از این‌که پلاک‌های شناسایی‌شان را دریافت کردند از در خروجی بیرون رفتند. یکی از مسئولین هم با یک کیف بزرگ مسئول گرفتن گوشی‌های موبایل بود. طوری با جذبه برخورد کرد که اصلا نتوانستم در مورد زمان و مدل تحویل و برگشت گوشی چیزی بپرسم. سوار اتوبوس‌ها شدیم. از تاریک‌ترین قسمت فرودگاه مهرآباد، [به نظرم جنوب غربی‌اش] وارد شدیم. از خیلی دورترها لوگوی ماهان و ایران‌ایر روی بال دو هواپیما پیدا بود. اما اتوبوس ما فقط از کنار هواپیماهای بدون نشان و حتی نشان پرچم ایران می‌گذشت. برخلاف انتظارمان در مورد پروازهای باری و . در کمال تعجب یک هواپیمای بوئینگ ۷۰۷ در انتظارمان بود.

چون هیچ کدام‌مان کارت پرواز نداشتیم، طبیعتاً هر کسی که زودتر می‌رسید می توانست در جایی که دوست دارد بنشیند. مدافعان حرم که زودتر وارد پرواز شدند، از همان صندلی‌های اول روی صندلی‌ها نشستند. ما هم در ادامه همان‌ها و در ردیف نهم از بیست ردیف صندلی‌های پرواز نشستیم.

بعد از بسته شدن درب‌ها خلبان اصلا صحبت نکرد.[حتی به خدمه در مورد پریدن و بررسی درها هشدار نداد] جالب‌تر این‌که بر عکس همه پروازهای عمرم هیچ مهمان‌داری در مورد نحوه باز و بستن کمربند ایمنی و درب‌های خروج هم صحبت نکرد.

من در ردیف آخر نشسته بودم، روی بال هواپیما. از پنجره بیرون را می‌دیدم هیچ لامپی حتی روی بال های ۷۰۷ هم روشن نبود. تنها نوری که از ابتدای پرواز هواپیما را روشن می‌کرد نور ماه بود. وقتی به چند هزار متر بالای سطح زمین هم رفتیم فقط نور ماه بود که همه بال را روشن می‌کرد و زیبایی‌اش از آن بالا دل‌بری بیشتری داشت.

در حالت عادی و اگر می‌شد از کریدور (راهرو) پروازی ترکیه استفاده کرد، مسیر ۱۴۱۰ کیلومتری تهران تا دمشق را در یک پرواز یک ساعت و نهایت نیم در مسیر رفت و یک ساعت بیست دقیقه‌ای در مسیر برگشت[به علت وجود جریان‌های بادی شرق به غرب] طی می‌کردیم، اما در شرایط جنگی ترکیه استفاده از این مسیر را ممنوع و پروازها باید بعد از عبور از کرمانشاه وارد عراق می‌شدند و بعد به سمت سوریه حرکت می‌کردند و در نهایت از قسمت جنوبی وارد فرودگاه دمشق می‌شدند. در طول پرواز تقریباً همه چراغ‌های داخلی را خاموش کردند و در کمترین حالت ممکن از روشنایی به سر می‌بردیم. از تهران زمان رسیدن به مقصد را تخمین زده بودم و با کم شدن ارتفاع و صدای گوش خراش باز شدن چرخ‌ها مطمئن شدم که به مقصد نزدیکیم. با پایین آمدن و باز شدن بال‌ها شهرها وضوح بیشتری داشتند. اما هنوز شهرها تاریکی زیادی داشت. احتمال داشت تامین برق برای حکومت سوریه با مشکل همراه است و صرفه‌جویی لازم است یا این‌که فرودگاه دمشق بیرون از شهر است و ما هنوز با مرکز فاصله داریم.



از زمانی‌که اعلام کردند برای سفر آماده باشید، یک گزینه مهم و تکراری وجود داشت و آن این بود که اصلا در مورد زمان سفر هیچ چیز قطعی نیست و تقریبا نمی‌توانید روی زمان آن برنامه‌ریزی کنید. تنها وسایل سفرتان را آماده کنید و منتظر خبر باشید.

در واقع هم همین‌طور بود و سفر از روز پنجشنبه به یکشنبه و بعد سه‌شنبه منتقل شد. یکشنبه عصر خبر حرکت روز سه‌شنبه تایید شد اما ساعت و محل قرار ماند برای فردا. دوشنبه صبح اعلام کردند ساعت ۱۶ روز سه‌شنبه فرودگاه امام باشید. ساعت ۱۵ بود که اعلام کردند برنامه تغییر کرده و باید ساعت ۲۰ ترمینال ساها و در فرودگاه مهرآباد باشید.

هماهنگی و تغییر برنامه با این حجم، کمی سخت بود به خصوص برای کسانی که ساکن تهران نبودند و حداقل ۵ ساعت با تهران فاصله داشتند. با هر زحمتی بود به همه بچه‌های گروه خبر را رساندم و تقریبا دو سوم گروه قرار شد خود را برسانند. با سه بار تغییر ساعت، ساعت نهایی اعلام شده ۲۱ در ترمینال ساها در غرب میدان فتح بود.

و اما بیابید ترمینال ساها را بعد از غروب آفتاب.

ترمینال ساها هیچ تابلوی راهنمایی ندارد. جالب است بدانید تنها یک تابلو کوچک از دانشگاه علمی و کاربردی هوایی دارد و بس. بالاخره بعد از این‌که راننده اسنپ یک بار از جلویش رد شد؛ رسیدم. بچه‌هایی که این چند روز از روی تماس و واتس‌آپ می‌شناختم دیدم و به هم معرفی شدیم. گفته بودند وقتی پرواز از ساها باشد، پرواز عموما باری است؛ آنتونوف یا ایلیوشین.

وقتی هم که به ترمینال رسیدیم شنیده‌های دوستان از سربازها و اطلاعاتی که به آن‌ها داده بودند، همین مورد را تایید می‌کرد. نکته بعدی در مورد گوشی‌های تلفن همراه‌ بود که گفته بودند: گوشی را باید تحویل دهید و بعد دو حالت دارد یا بعد از پرواز در دمشق تحویل می‌گیرید یا بعد از ورود دوباره به ایران تحویل‌تان می‌دهند. تصور این که بخواهم بعد از پایان سفر گوشی همراه را تحویل بگیرم آن‌قدر ناخوشایند بود که یادم برود به نوع هواپیما فکر کنم. بعد از این‌که وارد سالن ترانزیت شدیم کلا هفت یا هشت نفر بودیم؛ گفته بودند یک تعدادی از مدافعان حرم همرا‌ه‌تان هستند. وقتی پرسیدیم که هنوز نیرو از ایران اعزام می‌شود، پاسخ این بود که فاطمیون و زینبیون (نیروهای افعانستان و پاکستان) هستند که همراه شما می‌آیند. با یک تاخیر یک ساعته رسیدند؛ باورم نمی‌شد میانگین سنی‌شان نهایتا بیست سال بود.

بعد از چند مرحله بازرسی مجدد اعلام کردند که به درب خروجی مراجعه کنید.



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خرید و فروش آنلاین تری گیم سفره خانه Kevin اجاره ویلا چادگان سرکی به ویرونه های دلم مهر پرواز از نسل آب Asra