ساعت ۹ صبح همه جلوی در بودیم، قرار بود که برای زیارت حرم عمه‌جانِ بی‌نظیر سادات؛ حضرت زینب کبری(سلام‌ا علیها) به زینبیه برویم. می‌دانستم که زینبیه که ریف دمشق است و ما باید به سمت همان مسیری که از فرودگاه آمدیم برگردیم.

از شب قبل که وارد دمشق شدیم فکر می‌کردم باید بیش از ۷۰ درصد شهر از بین رفته باشد، اما از صبح که به سمت زینبیه می‌رفتیم[حداقل از مسیری که ما رفتیم] این‌طور نبود. شاید با حساب چشمی می‌توان گفت نزدیک به ۲۰ یا۳۰ درصد از شهر خراب بود و حالت جنگ زده داشت.

البته ابوعلی گفت در دمشق محله و محدوده‌ها با هم فرق دارد مثلا برخی مناطق درصد تخریب بالایی دارد و شاید قابل ست هم نباشد ولی برخی دیگر از جاها این‌طور نبوده است. در شهر ماشین‌های لوکس ژاپنی، کره‌ای و حتی آمریکایی هم در بین خودروها وجود داشت. پراید هم یکی از عناصری بود که در بین ماشین‌ها زیاد دیده می‌شد. در این‌جا بیشتر پرایدها تاکسی بودند و تعداد شخصی‌هایی که پراید داشتند خیلی به چشم نمی‌آمد.

بعد از گذر از چند خیابان و بزرگراه به همان حاجزی که دیشب دیدیم؛ رسیدیم. ابوعلی گفت ورودی زینبیه توسط حزب‌الله سوریه کنترل می‌شود.

این منطقه به لحاظ ظاهری با دیگر مناطقی که در دمشق دیده بودم متفاوت بود. خانه‌های بیشتری تخریب شده بود و از ظاهر نمای خانه‌ها و مدل ماشین‌هایی که تردد می‌کردند؛ می‌شد فهمید که طبقه متوسط یا حتی پایین‌تر از متوسط در این منطقه از شهر زندگی می‌کنند. ابوعلی می گفت در این محدوده همه شیعه هستند. تقریبا می‌شود گفت همه شیعیان دمشق در همین محدوده زندگی می‌کنند.

 بعد از کمی که در مسیر رفتیم، ابوعلی در سمت چپ‌مان یک خیابان نشان‌مان داد و گفت؛ انتهای این خیابان حرم حضرت زینب(سلام‌ا. علیها) است، اسم خیابان بهمن است.  اما ما وارد آن خیابان نشدیم و به مسیر ادامه دادیم.

وقتی ماشین توقف کرد ابوعلی گفت: «این جا معروف به محلهٔ عراقیاست. از این‌جا به حرم نزدیک تریم و کلا یه مرحله بازرسی داره.»

از ماشین پیاده شدیم و به طرفی که ابوعلی نشان‌مان داده بود، رفتیم. از جلوی قبرستانی رد شدیم و به ورودی در حرم رسیدیم. بعد از  بازرسی وارد یک صحن کوچک شدیم که سنگ مرمرهای سفید کف آن را پوشانده بود. چند ستونی هم در وسط این حیاط قرار داشت. در گوشه‌ای هم یک در بزرگ با ساعتی بالای سرش بود که وارد صحن اصلی حرم حضرت می‌شد.

وارد چارچوب در شدیم. گنبد طلایی در قاب عجیب دل‌بری می‌کرد. گنبد طلایی عمه‌جان بی‌نظیر سادات را که ببینی، زانوهایت دیگر توانِ کشیدنِ بدن‌ات را ندارد و در چنین حالی خاک بهترین همنشینت است. دوست داشتم در طلایی گنبد غرق شوم و هیچ غریق نجاتی به دادم نرسد. گنبدِ مرادی که سال‌های سال آرزوی زیارتش را به دل می‌کشیدم، حالا در چشمان‌ام نقش بسته بود. گنبدی که طلایی در آسمان ابری بد جوری خودنمایی می‌کرد.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

یکی مثل من محسن سازگار تبليغات در گوگل با کمترين هزينه Danielle مهاجرت به استراليا Linda ظهور نزديک است ... بایگانی تجارب زندگی