بعد از بازرسی به یک ساختمان بادیوارهای بلند و سنگهای سفید رسیدیم. ابوعلی گفت: «اینجا مسجد یا کاخ اموی است.» ورودی مسجد سه در داشت. در وسط بزرگتر و با سردری نیم دایرهای و سفید که در قاباش شیشههای رنگی کار شده بود. در سمت راست بسته بود و در سمت چپ هم برای خروج از مسجد استفاده میشد. ما از قسمت غربی مسجد وارد شدیم.
روبرویمان حیاطی با سنگ فرش سفید و سه بنای کوچک مثل سقاخانه در آن بود. دو بنای کناری سقف گنبدی و بنای وسطی سقف شیروانی داشتند. دور تا دور حیاط ورودیهای مسجد بود در قسمت شمالی و جنوبی.
وارد شبستان مسجد شدیم. سقف بلند ستونهای قطور و محرابهای کوچک، لوسترهای کوچ و بزرگ طلایی منقش به اذکاری مثل: «لاالهالاالله، محمدرسولالله(ص)» و کتابخانهای پر از قرآن از خصوصیات مسجد بود. این مسجد شباهت زیادی به مسجدالنبی شهر مدینه داشت. با این تفاوت که حال و هوای روحی خوشایندتری در مسجدالنبی داشتم. هر چند نفر در گوشهای نشسته بودند و مشغول خواندن قرآن یا مباحثه بودند.
در مرکز مسجد سکو ای به ارتفاع کمتر از نیم متر قرار داشت که دور آن با دیوارههای کوتاه محصور شده بود و در قسمت شمال و جنوبش مسیری برای تردد گذاشته بودند. ابوعلی گفت: «این سکو همان جایی است که بخشی از اسرای کاروان کربلا، مثلِ خانوم زینب و بزرگان آمده بودند» و با دست اشاره به ایوان کوچکی در مقابل این سکو و پشت به جهت قبله کرد و گفت: «این هم همان محلی است که یزید از آنجا ایستاده و با حضرت صحبت کرد.» وجود اختلاف ارتفاع از کف زمین مسجد تا ارتفاع ایوان حس ناخوشایندتری برایم داشت. تصور آن لحظه و صحنه حال همه بچهها را بهم ریخت، احساس میکردم دلیل حال ناخوشایند روحیام را فهمیدم. کمی جلوتر و نزدیک انتهای مسجد یک بنای کوچک سنگی با گنبد سبز و ستونهای سفید بود.
سراغ ابوعلی رفتم: اینجا چیه؟
- مزار حضرت یحیی
- واقعا حضرت یحیی ذبیح ا.؟
ابوعلی با سر تایید کرد و من به سمت بنای سنگی رفتم. ضریح طلایی و شیشههای که مشخص بوده خیلی از آخرین نظافت آن گذشته و تصویر داخل را به صورت خاص کدر کرده است.
بعد از زیارت حضرت یحیی از شبستان مسجد بیرون آمدیم. ابوعلی اشاره کرد که به بیرون نروید و اشاره کرد به ضلع مقابل و گفت از این طرف برویم.
به یک دیوار نردهای متحرک رسیدیم و یک پیرمرد روی یک صندلی کوچک کنار این دیوار نشسته بود. از ابوعلی پرسید کجا میروید؟ ابوعلی چیزی گفت که من فقط مقام راس الحسین را فهمیدم. مرد دیوار را حرکت داد و راه برایمان باز شد. از ابوعلی پرسیدم که کجا میرویم، گفت: کمی صبر کنید. ضلع غربی و شمالی مسجد اموی را طی کردیم. به انتهای ضلع شمالی رسیدیم. یک در بزرگ بود و بالای در روی سنگ سفیدی نوشته شده بود: «هذا فیه مرقد رأس سیدنا الامام عبدالله الحسین(رضیا. عنه)» با صدای بلند گفتم: محل سرِ امام حسین؟
ابوعلی سر تکان داد و گفت مقام سر مبارکِ اینجا.
ینی چی؟
وقتی کاروان وارد شام شد، یه تعدادی از آل الله رو آوردن اینجا ینی همین کاخ اموی و سر مبارک امام رو اینجا گذاشتن.
بعد اشاره کرد به اتاقکی که بعد از در ورودی قرار داشت و گفت: اینجا محراب امام سجاد معروفه و آقا اینجا نماز میخوندن.
بعد چند قدمی جلو تر رفتیم و ضریح را نشانمان داد. داخل ضریح با عبای و پارچهٔ سبز بزرگی چیزی شبیه شمایل سر ساختهاند و بالای سر نوشته شده بود: محل قرار گرفتن سر حضرت اباعبدالله الحسین.
تعدادی از اهالی پاکستان آنجا نشسته بودند و یکی با نوای محزون و زبان اردو برایشان میخواند.
عزاداری آنها حال آدم را تغییر میداد و احساس غم زیادی میکردی. برخیشان به سر میزدند و برخی دیگر به پایشان میکوبیدن. چند دقیقهای در مقابل ضریح نشستیم. از ابوعلی پرسیدم حرم حضرت رقیه کجاست؟
گفت اشاره به ضلع مقابل ضریح کرد و گفت دقیقا پشت همین دیوار است. گفتم با این اوصاف خرابه شام کجاست؟
ابوعلی گفت: «کاروان که به کاخ رسید ن و مردانش را از هم جدا کردند. این جا که الان هستیم محل توقف مردان است و پشت این دیوار محل وقوف ن که حضرت زینب سلام الله علیها و حضرت رقیه در آنور اسکان داشتند و تقریبا همه این محدودهای که به نوعی بیرون کاخ اموری هم محسوب میشود خرابه شام است.»
درباره این سایت